یکی هست در محله ما....
همه او را برای یک شب دوست دارند ..
حتی برایش آش نذری هم نمیبرند او با کسی
کاری ندارد خودش را میفروشد و نان شبش را میخرد
حاج آقا میگوید باید از محله برود چون همه جوانان مسجدی
را از راه به در کرده ولی چرا مسجدی ها با یک فاحشه از
راه به در شدند ولی فاحشه با این همه مسجدی به
راه راست هدایت نشد
شاید فاحشه به کارش ایمان دارد
و مسجدی ها نه???
غــرور عبــادتســـوز ♡❤
روزی حضرت عیسی(ع) از صحرایی میگذشت. در راه به عبادتگاهی رسید که عابدی در آنجا زندگی میکرد. حضرت با او مشغول سخن گفتن شد.
ﺍﺯ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﻘﺎﻣﺎﺕ دولت ﮊﺍﭘﻦ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ : ﺷﻤا ﺗﻨﻬﺎ ﮐﺸﻮﺭﯼ ﺑﻮﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺍﻣﺮﯾﮑﺎ بر
ﻋﻠﯿﻪ ﺗﺎﻥ ﺍﺯ ﺑﻤﺐ ﺍﺗﻢ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﮐﺮﺩ، ﻗﺎﻋﺪﺗﺎ ﺷﻤﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﺩﺷﻤﻦ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎ
ﺑﺎﺷﯿﺪ، ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ مردم ژاپن ﺷﻌﺎﺭ « ﻣﺮﮒ ﺑﺮ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎ » ﺳﺮ ﻧﻤﯿﺪن؟؟؟!!! ﺍﻭ
ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ
وقتی هر آمریکایی برای رفت و آمد باید از ماشینهای ژاپنی استفاده کند،
یعنی مرگ بر آمریکا، وقتی تصاویر تلویزیونیشان باید از تلویزیونهای ژاپنی
پخش شود یعنی مرگ بر آمریکا، وقتی رئیسجمهور آمریکا مجبور است تلفنهایش
را با تلفن پاناسونیک بزند یعنی مرگ بر آمریکا ...
ترکش به جناق سینه و حنجره ی علی خورده بود. خون زیادی از سمت قلبش بیرون
می آمد. در زیر نور ماه چهره ی علی نورانی تر شده بود. سعی کردم او را بلند
کنم، اما او گفت: «دیگر دست به من نزنید، این ها آمده اند مرا ببرند، مگر
نمی بینید. من باید بروم. کار من تمام است».
دوتا نفس عمیق کشید، به حالت نیم خیز بلند شد و ادامه داد: «السلام علیک یا
اباعبدالله (ع)» سپس با صورت به زمین افتاد. فرشتگان الهی آمده بودند، او
را تا بارگاه قدسی همراهی کنند، اما ما فرشته ها را نمی دیدیم.
داشتیم خود را برای مرحله ی سومِ عملیات بیت المقدس آماده می کردیم. آقای
رمضان اسماعیلی از گچساران، همراه ما بود. پسر معلمش شهید عبدالحمید
رمضانی، در سال 59 در جبهه ی فیاضیه ی آبادان به شهادت رسیده بود.
او پوتین هایی همراه خودش داشت که برایش خیلی عزیز بود. حساسیت خاصی روی آن
ها داشت. وقتی فلسفه ی پوتین ها را سوال کردم، گفت: « مربوط به پسر شهیدم
است، می خواهم با آن ها شهید شوم. »
ساعت 10 شب، پشت خاکریز بودیم، او روی توپ 106 کار می کرد. آماده ی حمله
بودیم. خمپاره ای کنار او برخورد و با همان پوتین ها به شهادت رسید.
یادشان گرامی و راهشان پر رهرو باد ...
بحبو حه ی عملیات بود. پشت سر هم گلوله های آرپی جی را جا می زد و بی وقفه
شلیک می کرد. دشمن آتش سنگینی می ریخت و امان بچه ها را بریده بود. در حالی
که ایستاده بود و آرپی جی توی دستش بود به گلوله ای که نزدیک من بود اشاره
کرد.
با تعجب گلوله را به دستش دادم و پرسیدم: «چرا حرف نمی زند؟» یکی دیگر از
بچه ها در حالی که اشک توی چشمانش حلقه زده بود، با بغض گفت: «از دیشب تا
حال آن قدر آرپی جی شلیک کرده که نه گوشش می شنود و نه زبانش برای گفتن باز
می شود.» دلم گرفت. بغضم ترکید. بقیه ی گلوله ها را دم دستش گذاشتم و قبل
از این که اشک گونه هایم را خیس کند از او دور شدم.
شاهرخ پیش از انقلاب به جاهلی و لات گری معروف بود و برای خود برو بیایی داشت. در چند مسابقهٔ کشوری کشتی فرنگی مقام آورد. پیش از انقلاب حتی ساواک از او و چند لات دیگر خواستهبود در سرکوب مردم شرکت کنند.اما پس از انقلاب تغییر رویه داد و تــوبـه کرد و در جنگ کشته شد. از وی بعنوان «حُــر انقلاب» نام برده میشود..