ﺩﺭ ﮐﻼﺱ ﺯﺑﺎﻥ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﻓﺎﻣﯿﻠﯽ ﻭ ﺧﺎﻧﻢ ﻣﯽ
ﺧﻮﺍﻧﺪ ﻭ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﮐﻮﭼﮑﺸﺎﻥ ﺻﺪﺍ ﻣﯽ ﺯﻧﺪ
ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻧﻤﯽ ﺩﻫﺪ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺷﻮﺧﯽ ﮐﻨﺪ ﻭ ﻫﺮ
ﺳﻮﺍﻟﯽ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﭘﺮﺳﺪ.
ﺩﺭ ﮐﻼﺱ ﺯﺑﺎﻥ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﻓﺎﻣﯿﻠﯽ ﻭ ﺧﺎﻧﻢ ﻣﯽ
ﺧﻮﺍﻧﺪ ﻭ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﮐﻮﭼﮑﺸﺎﻥ ﺻﺪﺍ ﻣﯽ ﺯﻧﺪ
ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻧﻤﯽ ﺩﻫﺪ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺷﻮﺧﯽ ﮐﻨﺪ ﻭ ﻫﺮ
ﺳﻮﺍﻟﯽ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﭘﺮﺳﺪ.
در زمان های گذشته،پادشاهی تخته سنگی را در وسط جاده قرار داد و برای اینکه عکس العمل مردم را ببیند خودش را در جایی مخفی کرد.
سه نفر بودند پای یک معامله. بازار نبود! مزایده بود.
فقط سه نفر: فرشته، نفس، شیطان.
معامله بر سر من بود، من بودم و فروشنده که صاحب من بود.
گویا دیگر به دردش نمی خوردم. می خواست لقایم را به عطایم ببخشد.
و من سر به زیر، هراسان فقط گوش سپرده بودم به مزایده!
به هیچ می خرمش!
نفس بود. نفس من.
چرا به هیچ؟
هنگام جنگ
دادیم صدها هزار دارا
شد کوچه های ایران مشکین ز اشک سارا
سارا لباس پوشید، با جبهه
ها عجین شد
در فکه
و شلمچه
، دارا بروی مین
شد
چندین هزار دارا ، بسته به سر، سربند
این جماعت وقتی بانوان شهرم چادر می پوشند، با نگاه هایشان مسخره میکنند
وقتی چفیه می اندازیم، انگشت هایشان را به سویمان می گیرند
وقتی بی تابی مناطق جنوب را می کنیم، بی تابی امان را به سخره می گیرند
وقتی راهی مزار شهدا می شویم، می خندند به علاقه هایمان
وقتی غصه ی غصه های امامان را میخوریم، غصه هایمان را با حرف هایشان دو
چندان میکنند، بگذار برایت بگویم که همرنگ این جماعت شدن رسوایت می کند...
حال خواهی نشوی همرنگ ، رسوای جماعت شو
خواهی نشوی رسوا همرنگ شهیدان شو