'گلوله..
شنبه, ۲۲ شهریور ۱۳۹۳، ۰۱:۲۶ ب.ظ
بحبو حه ی عملیات بود. پشت سر هم گلوله های آرپی جی را جا می زد و بی وقفه
شلیک می کرد. دشمن آتش سنگینی می ریخت و امان بچه ها را بریده بود. در حالی
که ایستاده بود و آرپی جی توی دستش بود به گلوله ای که نزدیک من بود اشاره
کرد.
با تعجب گلوله را به دستش دادم و پرسیدم: «چرا حرف نمی زند؟» یکی دیگر از
بچه ها در حالی که اشک توی چشمانش حلقه زده بود، با بغض گفت: «از دیشب تا
حال آن قدر آرپی جی شلیک کرده که نه گوشش می شنود و نه زبانش برای گفتن باز
می شود.» دلم گرفت. بغضم ترکید. بقیه ی گلوله ها را دم دستش گذاشتم و قبل
از این که اشک گونه هایم را خیس کند از او دور شدم.
- ۹۳/۰۶/۲۲