معامله....
سه نفر بودند پای یک معامله. بازار نبود! مزایده بود.
فقط سه نفر: فرشته، نفس، شیطان.
معامله بر سر من بود، من بودم و فروشنده که صاحب من بود.
گویا دیگر به دردش نمی خوردم. می خواست لقایم را به عطایم ببخشد.
و من سر به زیر، هراسان فقط گوش سپرده بودم به مزایده!
به هیچ می خرمش!
نفس بود. نفس من.
چرا به هیچ؟
آخر نبودش بهتر از بودش است. مدام گناه می کند و بعد هم با عذاب وجدان
کوفتمان می کند. من می گویم یا رومی روم یا زنگی زنگ. یا سراغ گناه نرو یا
درست و حسابی برو.
راست می گفت و من فقط می لرزیدم از اینکه به نفسم فروخته شوم. آخر نفسم که نمی فهمید...
یعنی مرا حتی به هیچ می فروخت؟
هیچ، یک؛ هیچ، دو
صد دینار
فرشته بود: به صد دینار می خرم.
چرا صد دینار؟
زیاد ریا می کند. به درد بندگی خالصانه نمی خورد اما به خاطر نگاه دیگران
هم که شده خوبیهایی می کند. شاید بشود از او برای نشر برخی خوبیها استفاده
کرد. پاداشش را هم همین دنیا با به به و چه چه دیگران میگیرد.
راست می گفت و من فقط می لرزیدم از اینکه به بندگی ناخالص این دنیا فروخته شوم. آخر فرشته که نمی فهمید...
صد دینار، یک؛ صد دینار، دو
هزار دینار!
شیطان بود.
چرا هزار دینار؟
خلاقیت دارد، جان می دهد برای منحرف کردن خلق. استعدادهای بالقوه ای دارد
که با کمی کار کردن شکوفا می شود. بارها امتحان خود را پس داده است. وحشی
است اما با کمی شلاق گناه رام می شود.
راست می گفت و من فقط می لرزیدم از اینکه بنده شیطان شوم. دیگر هیچ نمی فهمیدم.
از آغوش صاحب مهربانم به دام شیطان رفتن؟ یعنی او مرا به شیطان می فروخت؟
هزار دینار، یک؛ هزار دینار، دو؛ هزار دینار
-بی نهایت!
همه خیره ماندند. بی اختیار سر را چرخاندم تا ببینم کدام یک مرا به بی نهایت می خرد؟ اما گویا آن سه نیز مبهوت مانده بودند.
او را به بی نهایت به من بسپار.
هر سه پرسیدند: تو که هستی؟
إنَّنی أنَا اللّه، لا اله الّا أنا، إنَّنی ربُها الوَدُود.
فرشته گفت: چرا چنین سرمایه گذاری ای میکنی؟ او به درد بندگی تو نمی خورد.
انّی أَعلمُ ما لا تَعلَمُون.
نفس گفت: او "من" است. ارزش او به چیست که چنین قیمتی بر او نهادی؟
و خدا به آرامی قلب مرا شکافت. نوری در گوشه آن لانه کرده بود که وقتی بیرون جهید همگان چشمشان را از شدت تابشش بی اختیار بستند.
و خدا گفت: این نور محبت "مهدی" است. درست است او را قیمتی نیست، اما چون
به قلبش نگریستم، محبت کسی را در آن دیدم که قیمتش بی نهایت بود. او را به
قیمت محبوبش خریدم.
شیطان گفت: محبتی که عبودیت نیاورد به چه دردی می خورد؟
و خدا گفت: تو چه می فهمی که محبت مهدی یعنی چی؟ همین محبت است که او را در
هر رفتن به سمت گناه، باز میگرداند. همین محبت است که او را کاری می کند
سر به سجده بگذارد و بگوید: لا الهَ إلّا أنت، سُبْحانَک انّی کُنْتُ مِنَ
الظالمین....
و من چقدر مشتاق اعتراف بنده ام به ظالم بودن بر نفسش هستم ، مشتاق اشک
ریختن او ، بازگشت او ، حتی اگر هر ده سال یکبار باشد؛ حتی اگر آخر عمرش
باشد.
قلبم می لرزید و از شوق در پوست خود نمی گنجیدم. روحم را به خدا سپردند و
من می اندیشیدم که تنها خدا می فهمد مقدار محبت مرا به "مهدی" و دلتنگی مرا
از دوری او.
چون چشم باز کردم، من بودم و... لبان پر از لبخند "مهدی"
و خدا گفت: این تو و این صاحب تو.
گفتم: من بد بنده ای بودم برای او. او خود مرا به مزایده گذاشت، مرا نمی خواست.
خدا گفت: از خودش بپرس.
نگاهم را به مولایم دوختم. همچنان لبخند بر لبانش بود:
تو را به مزایده گذاشتم تا قدر و قیمت خود را بدانی و خریدار واقعی خود را
بشناسی. سالها خون دل نخورده ایم تا تو را به راه بیاوریم و عاقبت به دست
خود، تو را به غیر خدا بفروشیم.
اشک بر گونه هایم جاری بود و هق هق گریه امانم را بریده بود. به پایش افتادم.
مولا شما همه هستی من هستید اما... تضمینی نیست که مرا رفت و برگشتی نباشد...
باز لبخند زد و پدرانه فرمود: تو در آمدنت صادق باش، غم رفتنهایت با ما......
- ۹۳/۰۵/۳۱