پانصد مثقال..
نظر شما چیه؟!!!
_______________________________________________________________
حکایت شد است روزی ....
شیخ بهاء الدین عاملی در یکی از کتاب های خود می نویسد : روزی زنی نزد قاضی
شکایت کرد که پانصد مثقال طلا از شوهرم طلب دارم و او به من نمی دهد .
قاضی شوهر را احضار کرد و او طلب خود را انکار نمود یا فراموش کرده بود .
قاضی از زن پرسید : آیا بر گفته ی خود شاهدی داری ؟ زن گفت : آری ، آن دو
مرد شاهدند .
قاضی از گواهان پرسید : گواهی دهید زنی که مقابل شماست پانصد مثقال ار
شوهرش که این مرد است طلب دارد و او نپرداخته است .گواهان گفتند : سزاست
این زن نقاب مقابل صورت خود را عقب بزند تا ما لحظه ای وی را درست بشناسیم
که او همان زن است ، تا آنگاه گواهی دهیم .
چون این زن سخن را شنید بر خود لرزید و شوهرش فریاد برآورد شما چه گفتید ؟
برای پانصد مثقال طلا ، همسر من چهره اش را به شما نشان دهد ؟! هرگز! من
پانصد مثقال خواهم داد و رضایت نمی دهم که چهره ی همسرم در حضور دو مرد
بیگانه نمایان شود . چون زن آن جوانمردی و غیرت را از شوهر خود مشاهده کرد
از شکایت خود چشم پوشید و آن مبلغ را به شوهر بخشید
چه خوب بود آن مرد باغیرت ، امروز جامعه ی ما را هم می دید که زنان نه برای
پانصد مثقال طلا و نه حتی یک مثقال نقره ، چگونه رخ و ساق به همگان نشان
می دهند و شوهران و پدران و برادرانشان نیز هم عقیده ی آنهایند و در
کنارشان به رفتار آنان مباهات می کنند !
نظر شما چیه؟!!!
ممنونم...
- ۹۳/۰۴/۱۸